سفارش تبلیغ
صبا ویژن

3:16

هی فلانی...!

هی فلانی! دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…

هرجا ک دلت میخواهد برو…

فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من ب سرت زد،

آنقدر آسمان دلت بگیرد ک با هزار شب گریه چشمانت،

باز هم آرام نگیری… و اما من… بر نمیگردم ک هیچ!

عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،

ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/11/9 ] [ 4:50 عصر ] [ s.zُ ] نظر


زمین چشمانش را باز کرد...

زمین چشمانش را باز کرد.... به دنبال آسمان گشت... اما هر چه گشت پیدایش نکرد... روز جداییشان را به یاد آورد.... روزی که بهار زندگیشان تمام شد و دوباره تا بهاری دیگر از هم دور ماندند.... به بالا نگاه انداخت... آسمان را دید که حجابی سفید دور صورت خود گرفته بود...

صدایش زد:«آسمان من... آبی ترین ِ من.... زیبا ترین ِ من...»

آسمان چادر سفیدش را کنار زد و به زمین خیره شد...

لحظه ای هر دو ساکت شدند... و آسمان اشک در چشمانش حلقه زد... زمین دستش را دراز کرد تا چشمان معشوقش را از غبار غم پاک کند... اما دست ِ او کوتاه بود و فاصله شان بسیار....

بغض زمین ترکید.... به یاد بهار افتاد که چگونه آسمان را در آغوش می کشید و بوسه بر لبانش می گذاشت.... و اشک در چشمانش جاری شد و به رود ها افتاد و از این غم بسیاری غمناک شدند....

 

آسمان چشمانش را زیر چادر سفیدش پنهان کرد... می خواست زمین فقط اشک شوقش را ببیند و از آن سیراب شود.... برای همین هیچوقت تابستان نبارید....

 

و زمین آنقدر گریه کرد که چشمانش خشک شد....

 

و خدا بر پیشانی اش بوسه زد.... و به او قول داد که پاییز که از راه برسد هدیه های آسمان را به او برساند... تا بار دیگر پر جوش و خروش شود و منتظرِ بهاری دیگر بنشیند..... تا سیراب شود.....

 

 



[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/9/17 ] [ 12:48 عصر ] [ s.zُ ] نظر


::